قاصدکهای بیپر
خاطراتم را میان چادر شبی گره میزنم و در گوشهای از اتاق رها میکنم. چشمانم را از گذشته پس میگیرم و در دل آسمان پرستاره دنبال تکستارهی خودم میگردم. میخواهم اینبار شروعی آسمانی داشته باشم. تو که این روزها صدایت، اضطرابهای مرا میدزدد، تو که این روزها تمامی دردها را مرهمی، تو که نمیدانم از کدامین آسمان در جادهی پرپیچ و خم زندگی من هبوط کردهای ...
تو! ...بشارتی باش به صبحی تازه، به روزی نو، به آیندهای پرستاره... و مرا با کلام آسمانیات و احادیث و اشعار نابت از اندوه این روزها رهایی بخش!
تو که تنها ماندن را میفهمی و تنهایی را به معنا نشستهای؛ تو که در پستوی خاطراتت شاید به یاد شاهدختی قصهها داری؛ اندکی آرامم کن که این شهرزاد قصهگو با همین قفل و بست زبانش، رازها تلنبار کرده است. اندکی آرامم کن و معنای آرامش را از شیرهی کلامت به جانم بنوشان؛ بیگمان زبان خواهم گشود.
و بعد داستان پنهانیات را که با هیچکس نگفتهای، لالاییوار برایم بخوان که سقف این روزها، بیصدای مهربان تو میریزد و بیکلام تو شب از معنا میافتد.
چشمانم را بستهام...گوشهایم چشم انتظارند...
قصهات را آغاز کن و سر بیسامانم را مأمنی باش.
سبز باشید