حس خوب از حضور در کنار حضرت حافظ
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است طلب از گمشدگان لب دریا میکرد
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش کو به تایید نظر حل معما میکرد
دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست و اندر آن آینه صد گونه تماشا میکرد
گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم گفت آن روز که این گنبد مینا میکرد
بی دلی در همه احوال خدا با او بود او نمیدیدش و از دور خدايا میکرد
این همه شعبده خویش که میکرد این جا سامری پیش عصا و ید بیضا میکرد
گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید دگران هم بکنند آن چه مسیحا میکرد
گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست گفت حافظ گلهای از دل شیدا میکرد
سپس زیارتی کوتاه هم در سعدیه داشتم و در راه فرودگاه بودم که یکی از دوستان پیامکی فرستاد
کوله بارت بربند
شاید این چند سحر فرصت آخر باشد
که به مقصد برسیم
بشناسیم خدا
و بفهمیم که یک عمر چه غافل بودیم
می شود آسان رفت
می شود کاری کرد که رضا باشد او
ای سبکبال
در این راه شگرف
در دعای سحرت
در مناجات خدایی شدن
هرگز از یاد نبر
من جا مانده بسی محتاجم
در پاسخ نوشتم :
زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست
هرکسی نغمه خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسیارند به یاد
سبز باشيد