مدیریت بر دل مشتریان کوچک و مسن
بیست سال پیش به جهت شغل من مدتی در یکی از شهرستانهای کوچک زندگی کردیم. در آن شهرستان هیچ پزشک خانمی وجود نداشت و این برای همسرم یک فرصت بود. چون به جهت تعصبات بالا، بسیاری از خانمها نزد پزشک مرد نمیرفتند و تمایل داشتند فرزندان خویش را هم نزد پزشکی ببرند که راحت با او گفتوگو کنند. اما یک نکته جالب که در کودکی خودم هم با آن مواجه شده بودم این بود که وقتی در هنگام بیماری، برای خوردن آش و سوپ لجبازی میکردم، پدر و مادرم برای مجبور کردن من میگفتند، بخور خوب شی وگرنه مجبوریم ببریمت دکتر. آنوقت دکتر هم برایت آمپول مینویسد. متأسفانه در آن زمان این ترس از آمپول از هنگام کودکی در وجود بچهها وجود داشت و به محض شنیدن اسم دکتر، بچهها برای رفتن به نزد پزشک ممانعت میکردند و مادران نمیدانستند با دست پخت رفتاری خودشان چه کنند. در آن شهرستان که مدتی محل زندگی ما شده بود، این موضوع خیلی زیاد دیده میشد و همسرم هر روز با گریههای کودکان همراه بود. روزی این موضوع را با من درمیان گذاشت....
ادامه این مطلب را در کتاب "بازاریابی و زندگی با خاطره" بخوانید.
سبزباشيد