نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
در دوران محصلی خیلی علاقه داشتم اتوبوس دو طبقه سوار شوم. اتوبوسهای دو طبقه قدیم که در شهر تهران تردد میکردند و من دوست داشتم در طبقه دوم بنشینم، چون وسعت دید بیشتری را داشتم، شاید به همین دلیل است که الان هم ماشین شاسیبلند دوست دارم. روزی در طبقه دوم اتوبوس نشسته بودم و کتابهای دبیرستانم دستم بود، خانمی مسن با لباس بسیار کهنه و کثیف کنارم نشست، که بسیار هم چاق بود. مجبور شدم اندکی خودم را به سمت شیشه بکشم و ناراحت بودم که چرا ایشان با این لباس کنار من نشسته است. ناگهان ایشان سر صحبت را با من باز کرد و گفت: "کلاس چندمی؟" با بیمیلی گفتم: "چهارم دبیرستان." گفت: "پس امسال کنکور داری." تعجب کردم که این کلمه کنکور را از کجا میداند. بعد شروع کرد راهنمایی کردن در نحوهی درس خواندن، تست زدن و ...
و من هاج و واج به او نگاه میکردم و دست آخر چند دقیقهای به انگلیسی دروس انگلیسی سال چهارم را برایم بازگو کرد و توضیحاتی داد. به ایستگاه مربوطه که باید پیاده میشدم رسیدم. خداحافظی کردم و از خودم خجالت کشیدم و این شعر را با خودم زمزمه کردم
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت
ادامه این مطلب را در کتاب "بازاریابی و زندگی با خاطره" بخوانید.
سبز باشید